عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید امیدوارم از دیدن وبلاگ من لذت برده باشید و ما را از نظرات خوبتون بهرمند کنید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دنیای تاریکم و آدرس zamane.love.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 9
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 69
بازدید کل : 5397
تعداد مطالب : 11
تعداد نظرات : 6
تعداد آنلاین : 1



آمار مطالب

:: کل مطالب : 11
:: کل نظرات : 6

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 1

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 9
:: باردید دیروز : 4
:: بازدید هفته : 9
:: بازدید ماه : 69
:: بازدید سال : 645
:: بازدید کلی : 5397

RSS

Powered By
loxblog.Com

مطالب های خواندنی

متن هاي جالب و خواندني با شعرهای اموزنده
پنج شنبه 29 خرداد 1393 ساعت 10:35 | بازدید : 509 | نوشته ‌شده به دست afsoon | ( نظرات )

فاصله دختر تا پیر مرد یک نفر بود ؛ روی نیمکتی چوبی ؛

روبه روی یک آب نمای سنگی . پیرمرد از دختر پرسید :

 - غمگینی؟

 - نه .

 - مطمئنی ؟

 - نه .

 - چرا گریه می کنی ؟

 - دوستام منو دوست ندارن .

 - چرا ؟

 - چون قشنگ نیستم .

 - قبلا اینو به تو گفتن ؟

 - نه .

 - ولی تو قشنگ ترین

 دختری هستی که من تا

 حالا دیدم .

 - راست می گی ؟

 - از ته قلبم آره

 دخترک بلند شد پیرمرد را بوسید و به طرف دوستاش دوید ؛ شاد شاد.

 چند دقیقه بعد پیر مرد اشک هاش را پاک کرد ؛ کیفش را باز کرد ؛

عصای سفیدش را بیرون آورد و رفت !!!...

...............................................................................

 

این روزها دورم اما نزدیک نزدیکم ، ساکت اما پر از حرفم ، آرام اما غوغایی

 

ست درونم …. نشسته و میشمارم روزهای رفته و روزهای در پیش رو را و اینکه

 

چه صبور است این دل !! نمی دانم چه اصراری دارد در زنده نگه داشتن تمامشان!

 

نمی دانم .

 

آرامم میکند تنها، قدم های تنهایی اما با یادی از گذشته ها و صدایی که

 

 

میخواند و نگاهی رو به آسمان

 

 

نگاه میکنم این روزها …این روزها همه چیز را نگاه میکنم ... حتی او را !

............................................................

 

بابا نان ندارد

 

چشمان درشت تخته سیاه بدون پلک زدن ،من وهمشاگردی هایم رازیرنظرداشت.

 

معلم قصه گو،برقانون سیاه تخته نوشت:

 

بابانان داد،بابا نان دارد،ان مردامد،ان مردزیرباران امد.

 

کسی ازپشت نیمکت خاطرات نسل سوخته براشفت وگفت:

 

اقااجازه!چرادروغ می گویید؟

 

…معلم اواری از یخ بر وجودش قندیل شد و با کمی مکث،گفت:دروغ چرا؟

 

همکلاسی گفت :پدرم نان نداد،پدرم نان ندارد،پدرم رفت ،هرگزنیامد.

 

پدرم زیرباران رفت ودیگرنیامد.

 

سکوتی خشن برشهرک سردکلاس فائق شد.

 

معلم، تن لخت تخته را ازدروغ پاک کردوبازغالی که درجیبش داشت نوشت:

 

بابانان نداد،بابانیامد،بابازیرباران رفت وهرگزنیامد!...

...........................................................................

معلم عصبی دفتر را روی میز کوبید و داد زد : سارا…دخترک خودش را جمع و جور

 

کرد ، سرش را پایین انداخت و خودش را تا جلوی میز معلم کشید و با صدای

 

لرزان گفت : بله خانم؟

 

معلم که از عصبانیت شقیقه هایش می زد ، به چشمهای سیاه و مظلوم

 

دخترک خیره شد و داد زد : ((چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو

 

سیاه و پاره نکن ؟ ها؟فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه ی

 

بی انظباطش باهاش صحبت کنم ))

 

دخترک چانه لرزانش را جمع کرد …بغضش را به زحمت قورت داد و آرام گفت :

 

خانوم …مادم مریضه … اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق میدن … اونوقت

 

میشه مامانم رو بستری کنیم که دیگه از گلوش خون نیاد …اونوقت میشه

 

 برای خواهرم شیر خشک بخریم که شب تاصبح گریه نکنه … اونوقت …

 

اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره که من دفترهای داداشم

 

رو پاک نکنم و توش بنویسم …

 

اونوقت قول می دم مشقامو بنویسم …

 

معلم صندلیش را به سمت تخته چرخاند و گفت : بشین سارا …

 

و کاسه اشک چشمش روی گونه خالی شد ...

 

......................................................

 

پیرمرد همسایه آلزایمر دارد ...

 

دیروز زیادی شلوغش کرده بودند

 

او فقط فراموش کرده بود

 

از خواب بیدار شود …!

 

 

 

دلتنگم،

 

مثل مادر بی سوادی

 

که دلش هوای بچه اش را کرده

 

ولی بلد نیست شماره اش را بگیره...

 


گنجشک می خندید به اینکه چرا هر روز

 

بی هیچ پولی برایش دانه می پاشم…

 

من می گریستم به اینکه حتی او هم

 

محبت مرا از سادگی ام می پندارد...

..................................................................

 

  • مرد مقدس

 

شیطانی به شیطان دیگر گفت: آن مرد مقدس متواضع رانگاه کن که در جاده راه

 


می رود. دراین فکرم که به سراغش بروم و روحش را در اختیار بگیرم…!

 


رفیقش گفت: به حرفت گوش نمی دهد…تنها به چیزهای مقدس می اندیشد.

 


اما شیطان دیگر، بدون توجه به این حرف خود را به شکل ملک مقرب جبرئیل دراورد و در

 

برابر مرد ظاهر شد.

 


گفت: آمده ام به تو کمک کنم.

 


مرد مقدس گفت: باید من را با شخص دیگری اشتباه گرفته باشی… من در زندگی ام

 

کاری نکرده ام که سزاوار توجه یک فرشته باشم.

 


و به راه خود ادامه داد، بی آنکه هرگز بداند از چه چیزی گریخته است….!

 

*

 

  • مرد پلید

 

مرد پلیدی، درآستانه مرگ، کنار دروازه ی دوزخ به فرشته ای برمی خورد.!

 


فرشته به او می گوید: فقط کافی است در زندگی ات یک کار خوب انجام داده باشی، و

 

همان یاری ات می کند. خوب فکر کن.

 


مرد به یاد می آورد که یک بار، هنگامی که در جنگلی راه می رفت، عنکبوتی را سر راهش

 

 

دید و راهش را کج کرد تا آن را له نکند.

 

 


فرشته لبخند می زند و تار عنکبوتی از آسمان فرود می آید. تا مرد بتواند از راه آن به

 

 

بهشت صعود کند. گروهی از محکومان دیگر نیز از تار عنکبوت استفاده می کنند و شروع

 

 

می کنند به بالا رفتن از آن. اما مرد، از ترس پاره شدن تار، به سوی آنها برمی گردد و آنها

 

 

 

را هل می دهد. در همین لحظه، تار پاره می شود، و مرد بار دیگر به دوزخ برمی گردد…

 

 


صدای فرشته را می شنود که: افسوس، خودخواهی ات تنها کار خوبی را

که

انجام داده

 

 

 

بودی، به پلیدی تبدیل کرد…!

 

 

*

 

*

 

  • شوالیه

 

شوالیه ای به دوستش گفت: بیا به کوهستانی برویم که خداوند در آنجا سکنی دارد. می

خواهم ثابت کنم که خدا فقط بلد استاز ما چیزی بخواهد، در حالی که خودش به خاطر ما

 

کاری نمی کند.

 


دیگری گفت: من هم می آیم تا ایمانم را نشان بدهم.!


همان شب به قله کوه رسیدند… و از درون تاریکی آوایی را شنیدند: سنگ های روی زمین

 

را بر پشت اسبانتان بگذارید.


شوالیه ی اول گفت: دیدی؟! بعد از این کوهنوردی، می خواهد بار سنگین تری را هم با

 

خود ببریم. من که اطاعت نمی کنم.


اما شوالیه ی دوم به دستور عمل کرد. هنگام برگشت، سپیده دم بود، و نخستین پرتوهای

 

آفتاب بر سنگ های شوالیه ی پارسا تابید: الماس ناب بودند.

 


استاد می گوید: تصمیم های خداوند اسرارآمیز، اما همواره به سود ماست.!

 

 

 

 



:: برچسب‌ها: متن هاي جالب و خواندني با شعرهای اموزنده ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
:: ادامه مطلب ...

تعداد صفحات : 2
صفحه قبل 1 2 صفحه بعد